حرفی دوستانه به دوستداشتنی ترین دوست عزیزم
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 18 بهمن 1389برچسب:, توسط محمدرضا صمدیان |

 

حافظ





يه شب پريشب گشتم دچار کابوس


ديدم به خواب حافظ توي صف اتوبوس
گفتم: سلام حافظ گفتا : عليک جانم
گفتم: کجا روي؟ گفت والله خود ندانم
گفتم : بگير فالي گفتا نمانده حالي
گفتم: چگونه اي؟ گفت: در بند بي خيالي
گفتم که تازه تازه شعر و غزل چه داري؟
گفتا که مي سرايم شعر سپيدباري
گفتم: ز دولت عشق، گفتا: کودتا شد
گفتم: رقيب، گفتا: کله پا شد
گفتم: کجاست ليلي؟ مشغول دلربايي؟
گفتا: شده ستاره در فيلم سينمايي
گفتم: بگو، ز خالش، آن خال آتش افروز؟
گفتا: عمل نموده، ديروز يا پريروز
گفتم: بگو ز مويش، گفتا که مش نموده
گفتم: بگو، ز يارش، گفتا ولش نموده
گفتم: چرا؟ چگونه؟ عاقل شده است مجنون؟
گفتا: شديد گشته معتاد گرد و افيون
گفتم: کجاست جمشيد؟ جام جهان نمايش؟
گفتا: خريده قسطي تلويزيون به جايش
گفتم: بگو، ز ساقي حالا شده چه کاره؟
گفتا: شدست منشي در دفتر اداره
گفتم: بگو؛ ز زاهد آن رهنماي منزل
گفتا: که دست خود را بردار از سر دل
گفتم: ز ساربان گو با کاروان غم ها
گفتا: آژانس دارد با تور دور دنيا
گفتم: بگو، ز محمل يا از کجاوه يادي
گفتا: پژو، دوو، بنز يا گلف نوک مدادي
گفتم که قاصدت کو آن باد صبح شرقي
گفتا که جاي خود را داده به فاکس برقي
گفتم: بيا ز هدهد جوييم راه چاره
گفتا: به جاي هدهد ديش است و ماهواره
گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد؟
گفتا: به پست داده، آورد يا نياورد؟
گفتم: بگو ز مُشکٍ آهوي دشتِ زنگي
گفتم: سراغ داري ميخانه اي حسابي؟
گفتا: آنچه بود از دَم گشته چلو کبابي
گفتم: بيا دو تايي لب تر کنيم پنهان
گفتا: نمي هراسي از چوب پاسبانان؟
گفتم شراب نابي تو دست و پا نداري؟
گفتا که جاش دارم وافور با نگاري
گفتم: بلند بوده موي تو آن زمان ها
گفتا : به حبس بودم اَز ته زدند آن ها
گفتم: شما و زندان؟ حافظ ما رو گرفتي؟
گفتا: نديده بودم هالو به اين خرفتي

(مطلب ازکبریا)

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 18 بهمن 1389برچسب:, توسط محمدرضا صمدیان |

 

چهاردهمین شعر از دفتر «ماهیچ، مانگاه» :

امشب
در يك خواب عجيب


رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت‌.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت‌.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت‌.
چشم
هوش محزون نباتي را خواهد ديد.
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد.
راز ، سر خواهد رفت‌.
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آينه خواهد فهميد.

امشب
ساقه معني را


وزش دوست تكان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.

ته شب ، يك حشره
قسمت خرم تنهايي را

تجربه خواهد كرد.
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:, توسط محمدرضا صمدیان |

به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو می نگرد ،


به دلی دل بسپار که جای خالی برایت داشته باشد


و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد است

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 بهمن 1386برچسب:, توسط محمدرضا صمدیان |



- واعظی پرسید از فرزند خویش

هیچ می دانی مسلمانی به چیست ؟

 


صدق ، بی آزاری و خدمت به خلق    

هم عبادت هم کلید زندگیست.

 

 

- گفت: زین معیار اندر شهر ما     

یک مسلمان هست آن هم ارمنیست .

 

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 بهمن 1386برچسب:, توسط محمدرضا صمدیان |

گل منقوش به قالیچه ایوان هستم 
در نظر با همگان ساکت وحيران هستم
ساقه ام وحدت گلهاست وبی خار تنش
من گره خورده بر این شاخه بی جان هستم
نقش پیوند هنر با سر انگشت نیاز
آنچنان کرد که چون فرش سلیمان هستم
دست لرزان عزیزی گره بر تا رزده
تا ابد منتظر رجعت دستان هستم

وسعت برگ من از اشک یتیمی تر شد
بهر این ژا له چه بی منّت دوران هستم
بوی من گمشدۀ راه ترنج ومحراب
از غم فُرقت او اینهمه نالان هستم
من اسیر قفس حاشیه قالیچه
بسته بر دست نوازشگر طوفان هستم
کبریا باور این نکته چه سهل است چه سخت
من تکّدی نکنم،دست بدامان هستم
(شعر از مهدی رازقی کبریا)

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.